مادر چه مادری بود می گفت پشت آن در صد فاطمه فدای یک تار موی حیدر
غم به جراحت میماند. یکباره میآید اما رفتنش، التیام یافتنش و خوب شدنش با خداست. و در این میانه، نمک روی زخم و استخوان لای زخم و زخم بر زخم، حکایتی دیگر است. حکایتی که نه میشود گفت و نه میتوان نهفت.
حکایت آتشی که میسوزاند، خاکستر میکند اما دود ندارد، یا نباید داشته باشد.
آنکه گفت « حَسبُنَا کِتابَ الله»، کتاب خدا را نمیشناخت. نمیدانست که یکی از دو ثقل به تنهایی، آفرینش را واژگون میکند.
هیچکس هم اگر باور نکند، من یقین دارم که جبرئیل پس از پیامبر نیز دل از این خانه نکند و همچنان رابط عرش و فرش باقی ماند.
جسد مطهر پیامبر هنوز بر روی زمین بود که ابرهای تیره در آسمان پدیدار شد و باران فتنه باریدن گرفت. دین در کنار پیامبر ماند و دنیا در سقیفهی بنی ساعده متجلی شد.
در لحظهای که هارون کنار موسی به طوری جاودانه بود، مردم در سقیفهی سامری آخرت میفروختند بی آنکه حتی به عوض، دنیا بگیرند. «خَسِرَ الدُّنیا وَ الاخِرَه، ذالک هوَ الخُسرانُ المبین.»